ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

بدون اجازه...

چند روزه دوستان تماس میگیرند و میگن که ملیکا رو در شبکه ی  آی فیلم میبینند...  چند ماه پیش فیلمهایی مبنی بر حافظ خوانی و قرآن خوانی از ملیکا  رو تو وبلاگش گذاشته بودم اولش خاله مبینا ، بعدش خاله ملیحه و امروز دو نفر دیگه از دوستان خوبم به من اطلاع دادند که ملیکا رو در حال خوندن شعر حافظ و سوره ی کوثر از شبکه آی فیلم ، دیدند... اجازه که نگرفتند هیچ ، زیرنویس زدند ......از استان لرستان   ...
27 مهر 1392

اردک

سلام به دوستان گلم چند روز پیش دایی جون محسن 5 تا اردک به خونه مادرجون میاره  اولش ملیکا جون خیلی میترسید و با نزدیک شدن اونها  جیغ میزد... اما کم کم باهاشون دوست شد و اونها رو دنبال میکرد.. دایی در حال پرتاب ملیکا جون این هم نقاشی ای که خاله جون فاطمه برای ملیکا خانم کشید..   ...
26 مهر 1392

شکوفایی استعداد ها

یک غیبت بی سابقه ، طولانی و خیلی سخت به خاطر قطعی اینترنت ، مشکلات سیستم  و لپ تاپ و کلی اتفاقات پشت سر هم دیگه باعث شد آپ نشیم ... از همه ی دوستان گلمون که تو این مدت بهمون سر می زدند و ما رو فراموش نکردند تشکر میکنم.. انقدر نظر تایید نشده دارم که باید آخر هفته ام رو بذارم برای تاییدشون ، به زودی به همه تون سر میزنیم دوستای خوبم خیلی وقت پیش ملیکا رنگ آمیزی هاش خوب بود ، اما هیچ وقت به جز خط خطی کردن دفتر هاش نقاشی نمیکشید ، یعنی اون اعتماد به نفس رو نداشت ، چون هر بار به من یا بابایی میگفت من بلد نیستم شما بکشید پنجشنبه 11 /7 تصمیم گرفتم ملیکا رو به آموزشگاه نقاشی بفرستم تا حداقل دست به قلم شدن رو از مربی یا بچه های آموزش...
21 مهر 1392

مشکلات تربیتی....

مدتیه وقتی به خونه مادر جون یا عزیز فهیما میریم بعد از مهمونی ، لج  و اصرار میکنید که با عمه جون یا خاله جون به خونشون برید دیشب هم که خونه مادر جون بودیم اصرار کردید که با خاله جون مبینا برید و خونشون بخوابید بابا مجید هم که مثل من مستأصل شده بود تصمیم گرفت دروغی رو سر هم کنه تا شما راضی بشید با ما به خونه بیاین..این شد که به شما گفت میخوایم به مهربان رود بریم...شما هم که عاشق مهربان رود هستید با ما اومدید و ما هم که ساعت 12 شب نمیتونستیم به مهربان رود بریم تصمیم گرفتیم که باز هم به شما دروغ بگیم و این توفیق اجباری رو به فردا موکول کردیم... این هم عکسهایی از این توفیق اجباری.. مدام این بادکنکتون رو گم میکردید ، من هم...
9 مهر 1392

قالب اختصاصی

خیلی وقت بود میخواستیم وبلاگ ملیکا قالب خاصی داشته باشه.. تا اینکه وقت کردم و سفارش وبلاگش رو به یک طراح قالب دادم و من و مجید جان هم اونو پسندیدیم بعد از دو سال و پنج ماه که از ایجاد  وبلاگ ملیکا میگذره ، شکل و شمایل وبلاگش با عکسهای دو و نیم سالگیش مزین شد... چند روز  پیش برای گلمون گٍل رس خریدیم تا  از  خمیر بازی با اون همه دردسرش که خیلی هم ضرر داره راحت بشیم و دخترمون بتونه خلاقیتش رو با گٍل شکوفا کنه... این هم خلاقیت دخترمون با امکاناتی که در اختیارش گذاشتیم خانمی این روزها به بازی های کامپیوتری هم علاقه پیدا کرده و بازی های ویندوز سون رو خوب بازی میکنه علاوه بر اینها میتونه از بین  پازل...
3 مهر 1392
1